
کارگاه رواندرمانی تحلیلی کودک و نوجوان (مبتنی بر رویکرد کلاین)
سپتامبر 11, 2020
دوره ی عصب روانکاوی اختلالات هیجانی در دپارتمان روانکاوی و رواندرمانی پویشی
سپتامبر 18, 2020خودش مراجعه نکرده. آوردنش برای نوروتراپی. با تشخیص افسردگی مقاوم به درمان.
ساکت و سرد رو به روم نشسته. با نگاهی که هیچ حسی نداره.
می پرسم: ” می دونی برای چی اینجا هستی؟”
با سر جواب میده “بله” و میگه: ” فکر نکنم فایده داشته باشه”.
چند لحظه سکوت لازمه تا ارتباط نگاهمون دوباره برقرار بشه. بهش میگم: ” تو، انتخابت چیه؟ دلت می خواد فایده داشته باشه! تمایل داری از این حال بیرون بیای؟”
سکوت می کنه؛ اما این بار تماس نگاهش قطع نمیشه. انگار منتظر ادامه بدم. میگم: ” چیزی که من می بینم اینه که انگیزه و شوقی برای رهایی از این حال افسرده نداری. انگار خودت انتخابش کردی!” محکم آب دهانش را قورت میده. بدنش نسبت به شروع جلسه جمع تر و محکم تر شده. میشه گفت کمی احساس پشت نگاه سردش جریان پیدا کرده. هنوز تماس چشمیش باهام قطع نشده. ادامه میدم: ” چی میشه اگه دیگه افسرده نباشی؟”
جواب میده: ” نمی تونم. دست خودم نیست. انگار درونم از انرژی خالی شده”
می پرسم: ” از کی اینطوری شدی؟” دوباره بدنش شل میشه و خموده در صندلی فرو میره. جواب میده: ” نمی دونم. یادم نیست.”
نگاهش به پرونده ی تو دستمه. تاریخچه ی بیماریش، از اول تا الان.
سکوت می کنم تا از عصبانیت عبور کنه. زمان زیادی طول نمی کشه که به رابطه مون برمیگرده و میگه: ” از وقتی مامانم از دنیا رفت. انگار یه بخشی از منم باهاش رفت. اولا دلتنگش بودم. الان دیگه دلتنگم نیستم. هیچ حسی ندارم. انگار کرخ شدم”
ازش می پرسم: “چه احساسی به مامان داری؟ بابت نبودنش؟” میگه: ” خیلی زن خوبی بود. خیلی مهربون بود. مظلوم بود. بابام خیلی اذیتش می کرد. فکر کنم انقدر غصه خورد سرطان گرفت”.
دوباره می پرسم: “چه احساسی به مامان داری؟”
جواب میده: ” همه میگن من خیلی شبیه به مامانمم. کاش منم با خودش برده بود. کاش منم باهاش می مردم”
بهش میگم: ” برای همین داری خودت رو مثل مامان می کشی؟ چون اون تنهایی مرده؟ چه احساسی بهش داری که تو رو با خودش نبرده؟”
قرمز شده. نفسش حبسه و بدنش منقبض، بغضش می ترکه و میگه: ” ازش عصبانی ام. خیلی …”
سکوت می کنم تا بتونه تجربه کنه هم احساسش به مامان و هم احساسش به فقدان. تجربه کمک می کنه بتونه دربارش صحبت کنه.
…
از نظر زیگموند فروید، در افسردگی ایگو شکاف برداشته و بخشی از آن به بخش دیگر حمله می کند. به نظر می رسد علت این اتفاق کم بودن ظرفیت پذیرش فقدان و احساس خشم همراه آن باشد. در چنین حالتی، بخشی از ایگو، با احساس خشم پر شده که به خودش بر گردانده می شود. ملانی کلاین معتقد بود افسردگی از احساس گناه بیش از حد ناشی میشود. از نظر کلاین، زمانی که در ساختار درون روانی فرد، خشم بیشتر از عشق باشد، فانتزی های پرخاشگری در ناهشیار شکل گرفته، منجر به ایجاد احساس گناه در فرد می شود. فرد با برگرداندن این خشم به خودش از تجربه خشم و احساس گناه ناهشیار اجتناب می کند. روانکاوهای جدیدتر همچون اتو کرنبرگ و جان فردریکسون معتقدند به هم خوردن تعادل روابط موضوعی بد و خوب در دنیای درون روانی فرد و جدا شدن احساسات از تجربه همراه با پایین بودن ظرفیت تنظیم هیجانی، از علل اصلی ایجاد افسردگی هستند. علم عصب شناسی و داروشناسی، به هم خوردن تعادل بیوشیمیایی و عملکرد الکتریکی مغز را علت افسردگی می دانند. از این منظر، کم بودن میزان سروتونین ، عدم تعادل نوروترانسمیترهایی چون گلوتامات و گابا، نقص عملکردی نواحی پیش پیشانی مغز و عدم تعادل فعالیت الکتریکی نیمکره های راست و چپ، عوامل اصلی ابتلا به افسردگی هستند.
آنچه حائز اهمیت است این است که افسردگی چه ناشی از نقص ایگو باشد یا ناشی از تعارض روابط موضوعی درونی شده و یا به علت عدم تعادل الکتروشیمیایی مغز و نقص عملکرد شبکه های مغزی، یک بیماری جدی است که نیازمند پیگیری های درمانی بوده و خود به خود و یا با تمرکز بر انگیزه های بیرونی بهبود نمی یابد. همانند بیماری های قلبی، گوارشی و …. بیمار افسرده برای عبور از علائم روان تنی که آزارش می دهد به کمک تخصصی نیاز دارد که تنها در فضای درمانی فراهم می شود.
دکتر لیلا عظیمی
دکترای علوم اعصاب از دانشگاه علوم پزشکی تهران و رواندرمانگر پویشی تجربه ای