دلتنگی و دلبستگی های نا ایمن
“تجربه ای آشنا؛ حتماً که تو هم می دانی چقدر دلم برایت تنگ شده، بی آنکه خاطره ی مشترکی از پاییز و غروب و ابر و باران داشته باشیم؛ هرآنچه هست فانتزی نا هشیاری ست دور از حوزه آگاهی و خاطره بازی. دنیای خالی درونم تاب تحمل ابژه ها را ندارد و تو تنها بهانه ای بودی که فرصت تجربه ی آبجکتیو خودم را ممکن می کرد و حالا، در نبودنت، این تصویر خیالی، روز به روز کم سو تر و ضعیف تر می شود؛ انگار آیینه ای که خودم را نشانم می داد و می فهماند، لحظه به لحظه کدرتر می شود و من با خودم بیگانه تر می شوم. دلم برایت تنگ شده اما می دانی که این دلتنگی برای شخص تو نیست، این دلتنگی از جنس نبودن خودم است، از جنس خالی شدن تجربه درونی خودم که دیگر حتی در مجال فانتزیک یک خیال هم تصویر نمی شود. با نبودنِ تو، من از خودم خالی شدم. انگار در حال مردن باشم. تجربه ی سه گانه ای از گذشته؛ بد بودن، طرد شدن و خشم ویرانگر درونی که همواره تکرار می شود، با تو و هرکسی که دوست داشتنش را تجربه می کنم؛ و من، که از این همه تکرار خسته ام. خسته و کلافه از گذشته ای که تکرار می شود؛ و در این خستگی مثل همیشه به تنم پناه می برم تا بارکش احساسات هضم نشده ام باشد. سردرد، سرگیجه، مشکلات گوارشی و در نهایت افسردگی که تنها مرهم این درد عمیق و کشنده است…”
“میگه: دلم گرفته؛ حالم خوب نیست؛ درونم بیقراره؛ گاهی حس می کنم الان از دلتنگی خفه میشم؛ دلم میخواد یه کاری کنم؛ بزنم بیرون و فریاد و بکشم؛ هربار که از کسی که دوستش دارم دور میشم همین حالم؛ هربار که رابطه ای کمرنگ میشه و باید برگردم به زندگی خودم، خودم می مونم و خودم همین حالُ دارم؛ احساس طرد شدن، دوست داشتنی نبودن و تنهایی. دلتنگ میشم اما برای کی، نمیدونم. شاید ظاهرش پر باشه از بهانه هایی به رنگ آدمها اما واقعیت اینه که فقط بهانه ست. هیچی عشقی پشتش نیست. چرا هیچ کس دوستم نداره؟ چرا هیچ وقت هیچ کس دوستم نداشته؟ چرا هیچ کس منُ نمیخواد؟
میگم: خودت هم می دونی فایده نداره. انقدر دست و پا نزن. مامان و بابا تو رو نمیخواستن؛ تو نخواستنی بودی؛ باید با این رو به رو بشی. باید باهاش کنار بیای؛ با این حفره خالی طرد و تنهایی.
بغض عمیقی گلوشُ پر میکنه و میگه: خیلی بی انصافی!
میگم: می دونم درد داره. خیلی تیز گفتم، اما نمی دونستم چطور بگم کمتر دردت بیاد. قطعا روزها و لحظه های زیادی لازمه تا با خودت خلوت کنی و خودتُ در بر بگیری، تا بتونی این درد عمیقُ هضم کنی و تسکین بدی.”
دلتنگی همواره در گذر است؛ با پاییز، ابر، باران، دور شدن ها و از دست دادن ها؛ اما زمانی که ثبات ابژه ی درونی شکل گرفته باشد، بند رابطه محکم باقی می ماند، دلبستگی امن می شود و فرد می تواند خودش را تسکین دهد و آرام کند. مادری که هست، مادری که بیقراری را می فهمد، مادری که تسکین می دهد، نوازش می کند و اطمینان می دهد زندگی در اوج ناامنی همچنان امن است، دنیای درون روانی امن و پایداری ایجاد می کند که مهمترین ویژگی آن، احساس ارزشمند بودن است. احساسی که فرصت میدهد گامی در جهت حفظ آرامش خود برداریم و ماحصل نهایی آن مهارت هایی چون کنترل و خودتنظیمی است.
زمانی که این ثبات آبجکتیو در دنیای درون روانی ایجاد نشود، همواره برای درک خود به عنوان موجودی ارزشمند به دیگری نیاز داریم. هر آنجاکه دیگری کم مهر باشد، خودمان را لایق کم مهری تجربه می کنیم و آنجا که دیگری مظلوم و قربانی است آنچه از خود تجربه می کنیم پرخاشگر بودن و ظالم بودن است. انگار تنها در آیینه ای که دیگری بر ما می تاباند معنا می شویم و هر زمان نباشد گیج و مبهوت و خالی از تجربه ی خود خواهیم بود. در این بی ثباتی درونی، رفتنِ دیگری ما را پر از خالی می کند. حفره ی خالی ای از طرد و تنهایی به یاد آورده می شود و درد عمیق از دست دادن ابژه تکرار می گردد و این گونه است که برای حفظ این دلبستگی ِ ناامن، هر کاری می کنیم از جنس بیقراری، اضطراب و تکانشگری. قهر، پرخاش، خودزنی و در نهایت افسردگی، تلاش های بی پایانی است در جهت اجتناب از تجربه ی ترومای درون روانی ای که از گذشته به جا مانده است؛ و چه افسوس که نتیجه ای در بر ندارد جزء رنج بیشتر چراکه راه شفا، رو به رو شدن با این درد و در بر گرفتن خود است همان گونه که هست. خودی که تنها و طرد شده است اما می تواند ارزشمند و دوست داشتنی باشد.
باشد که در تجربه ی هر لحظه ی خودمان، کمی مهربان تر و پذیراتر باشیم … .