دیگرانِ نفهم و بی ملاحظه: ردِپای سوپرایگوی سخت گیر
میگه: چرا آدما اینجوری اند؟ اصلاً متوجه رفتارشون نیستند. هرچقدر توضیح بدی هم فایده نداره. یعنی متوجه نمیشه داره فکرای خودشُ به من پروجکت (فرافکنی) می کنه؟! چند بار تا حالا براش توضیح دادم این رفتارت، این قهر کردن ها فقط یه مکانیسم دفاعی بچه گانه ست اما انگار نه انگار؛
قبل از اینکه چیزی بپرسم، یه نفس عمیق می کشه و ادامه میده: می دونم خیلی عصبانی ام، برای همین خیلی تند تند حرف می زنم؛ در حالیکه دستشُ روی شکمش میذاره، روی نفسش تمرکز می کنه تا با این تمرین ذهن آگاهی اضطرابشُ تنظیم کنه.
می پرسم: چه واکنشی بهت نشون میده وقتی اینا رو بهش میگی؟
با شِکوِه فراوان که مثل آه عمیقی از نهادش خارج میشه میگه: هیچی، سکوت می کنه، میره تو خودش، انگار نه انگار دارم باهاش حرف می زنم، درست مثل دیوار.
میگم: اونوقت چه احساسی بهت دست میده؟
قبل از اینکه سوالم به انتها برسه با شور فراوان جواب میده: عصبانی میشم؛ کامل تو بدنم تجربه اش می کنم؛ ببینید، از اینجا شروع میشه، زیردیافراگم و همین طور میاد بالا تا گلوم و دستام، دلم می خواد خفه اش کنم.
کمی سکوت می کنم تا از تلاطم بیفته، بعد میگم: تو چی؟ تا حالا تو در چنین موقعیتی بودی؟
با تعجب می پرسه: چه موقعیتی؟
میگم: اینکه از نظر یکی دیگه احمق به نظر برسی!
با هیجان میگه: نه نه، هیچ وقت؛ من همیشه، همه ی عمرم، عاقل و باهوش بودم. باورتون میشه؟ مامانم نگاهم می کرد میفهمیدم باید چه کار کنم. هیچ وقت نشد یه چیزُ دوبار برام توضیح بده. من خیلی روی خودم کار کردم؛ از هرچی ترسیدم پریدم توش. باهاش مواجه شدم. اگر هم احیاناً اشتباهی کردم ازش درس گرفتم.
میگم: باید خیلی سخت بوده باشه.
تعجب می کنه، با تردید می پرسه: چی؟
میگم: اینکه همیشه مجبور بودی خوب باشی، انقدر خوب، انقدر بی اشتباه.
یکم فکر می کنه و میگه: آره خب. سختی های خودشُ داشته …
صحبتش رو قطع می کنم و میگم: برای یه بچه حتماً خیلی سخته از نگاه مامانش همه چی رو بفهمه.
به فکر فرو میره، انگار پر از تردید شده، نمی فهمه چرا یه حالیه اما یه بغضی اومده تو گلوش که بیقرارش کرده، درحالیکه سعی می کنه بخنده میگه: خب آره، یه نفس عمیق می کشه و ساکت میشه.
می پرسم: اگر انقدر خوب نمی بودی چی می شد؟
میگه: نمی دونم. نمی شد. اصلاً نمی دونم می شد یا نه. باید اونطوری می بودم.
می پرسم: اگه احمق به نظر می رسیدی؟ اگه نمیفهمیدی؟ یا یادت می رفت؟
یه بغض آزار دهنده وجودشُ فرامی گیره، بغضی که نمی خواد باشه، سعی می کنه لبخند بزنه، سعی می کنه با بالا کشیدن آبِ دماغش کنترلش کنه؛ با حال و احوال پر تنشی آمیخته به گریه ی قریب الوقوعی میگه: مامانم نمی تونست چنین چیزی رو بپذیره. خیلی ناراحت می شد. می دونم؛ وقتی خیلی بچه بودم اگه اشتباه می کردم نگاهش پر از ناامیدی می شد. ازم نا امید میشد.
میگم: ازت نا امید می شد و فکر می کردی دیگه دوستت نخواهد داشت؟
با لحن عصصبانی میگه: آره، شاید، نمی دونم.
میگم: و تو همیشه مراقب بودی؟ مراقب بودی عصبانی نشه، مراقب بودی نا امید نشه …
سکوت می کنه، سرش رو پایین انداخته و با دستمال کاغذیِ توی دستش بازی می کنه.
میگم: و حالا این مامانِ توی ذهنت انقدر سخت گیرانه همه رو قضاوت می کنه و از همه انتظار داره بی نقص باشند و بی اشتباه.
در سکوت، قطره اشکی از گوشه ی چشمش میچکه؛
میگم: به نظرت وقتش نیست یکم به خودت حق زندگی بدی؟ زندگی واقعی؟ با اشتباهای همه ی آدما. حقِ نفهمیدن. حق فراموش کردن. حق اشتباه کردن …. و حتی حق گریه کردن
یکی از مسائل شایع در روابط اجتماعی، قضاوت دیگران و توقع اشتباه نکردن از دیگران است. به خصوص در افرادی که توجه قابل توجهی به رشد فردی خود دارند و در روابط شخصی و حرفه ای به اصول ارتباط مؤثر بسیار پایبند و متعهدند، شِکوِه از بی مسئولیتی دیگران به کرات دیده می شود. از پیامدهای این نوع برداشت ذهنی و سبک ارتباطی ناارزنده کننده ی ناشی از آن، می توان به کاهش همکاری و هماهنگی در روابط حرفه ای و کاهش تمایل به تجربه روابط عاطفی اشاره کرد.
به نظر می رسد بازنمایی تصویر مادر تحقیر کننده و پرتوقع نقش مهمی در تعریف روابط قضاوت گرانه داشته باشد. پژوهش ها نشان داده روابط ابژه ی نارسیسیستیک و مبتنی بر کمال خواهی، در بزرگسالی، با مشکلات ارتباطی و نارضایتی زناشویی بیشتری همراه بوده است. تکرار نیاز به خوب بودن و کامل بودن در تمامی روابط افراد با ناارزنده سازی و تحقیر و کنترل دیگران همراه شده و بخش قابل توجهی از مشکلات زوجین را شکل می دهد. توجه به این امر، گذشته از فضای درمان، نقش مهمی در پیشگیری از ایجاد این الگوی مخرب و تکرار آن در روابط اجتماعی خواهد داشت.
پذیرش کودک همانگونه که هست، با تمام اشتباهات کودکانه اش، یکی از مهمترین عوامل رشد عزت نفس و سلامت روابط اجتماعی فرد در بزرگسالی است.