اختلالات روان تنی: طغیانِ سرکوب احساسات
از اینکه چاق شده کلافه ست؛ میگه مدتهاست رژیم میگیره اما فایده نداره؛ با عصبانیت به بزرگ بودن شکمش اشاره می کنه و از خودش کلافه میشه. به نظر خیلی آروم و حتی دلشادِ اما خودش میگه این ظاهریه؛ میگه تو دلش یه غمایی هست که … اما ترجیح میده حرفی نزنه، با خنده میگه: ولش کن، ارزش نداره.
با شور و هیجان، ماجراها و وقایع پردردی از گذشته تعریف می کنه؛ ازون ماجراهایی که شنیدنش هم به آدم فشار میاره چه برسه به تجربه کردنش، اما طوری تعریف می کنه انگار از گزارش آب و هوا تعریف می کنه؛ میگه یه دوره ای دچار فلج ناگهانی شده، از نوجوانی هم سابقه میگرن شدید داشته، با خنده اضافه می کنه البته خدا رو شکر اون روزا تموم شد اگرچه هنوز هم وقتی غصه می خوره همچنان با سردردهای میگرن دست به گریبانه.
ازش می پرسم: فکر نمی کنی با خودت یکم نامهربونی؟
قاه قاه می خنده و میگه: یکم؟ خیلی بیشتر از یکم.
میگم: چقدر تلخ. می دونی و باز هم می خندی!
میگه: خب چه کار کنم؟ کاری از دستم برنمیاد. گیر افتادم. می خندم که بگذره. خودمُ با کار خونه سرگرم می کنم، سعی می کنم تمام وقتم پر بشه که فکر و خیال نکنم. یه مدت هم هست دنبال کار می گردم، یه کار دفتری ساده، اما می ترسم از عهده اش برنیام!
با تعجب می پرسم: از عهده اش برنیای؟ یعنی انقدر خودتُ دست کم می گیری؟
نگاهشُ ازم میدزده، مثل بچه ها، شروع می کنه به بازی با دستمال کاغذی تو دستتش، غم عمیقی در چهرش موج می زنه که با همه وجود می خواد ازش فرار کنه.
میگم: وقتش نیست یکم با خودت مهربون باشی؟ فکر نمی کنی زیر این نقاب خندون و سازگار داری له میشی؟
بیقرار میشه، نیم نگاهی بهم میندازه، انگار در عمق وجودش هیچ اضطرار دیگه ای جزء فرار از این لحظه نیست.
کمی سکوت می کنم. اونم ساکته و بی تاب از احتمال ادامه این بحث؛ از رو به رو شدن با خودش.
میگم: من اصراری ندارم با واقعیت زندگیت و خودت رو به رو بشی؛ اما اگر اینجا اومدی که از من کمک بگیری با نادیده گرفتن تو نمی تونم بهت کمک کنم. اولین کمک من اینه که با حجم دردی که انکار می کنی رو به روت کنم.
میگه: می ترسم. وقتی می بینم می ترسم.
میگم: از چی بیشتر از این رنجی که می کشی می ترسی؟
زیرلب میگه: از تغییرش.
آروم و بدونِ اینکه به چشمهام نگاه کنه میگه: من از اینکه مجبور بشم این شرایطُ تغییر بدم می ترسم. از بهاش می ترسم. خودم می دونم دارم چه کار می کنم اما اگر اینطوری نباشم اونوقت باید بجنگم؛ من نمیتونم؛ من توانشُ ندارم.
میگم: پس هدفت از این جلسات چیه؟
میگه: یه راهی که بتونم بیشتر تحمل کنم. راحت تر تحمل کنم.
سرم از عصبانیت داغ شده، حس می کنم دستهام یخ زده، انگار فشار عظیمی از قفسه سینه ام صدام رو به ارتعاش میندازه.
میگم: این کارِ من نیست. من زندانبان نیستم.
اشک آروم از گوشه چشمهاش می چکه. در سکوت پهنای صورتش خیس میشه.
میگه: پس کمک کنید شهامت داشته باشم
سرمُ به نشونه تأیید تکون میدم؛ آروم میگم: خودتُ دریاب؛ درد عمیقی که همین الان قلبتُ فشرده جدی بگیر و ازش فرار نکن. ….
یکی از شایع ترین عبارات عصر تمدن این بوده و هست: “از اعصابِ”، ” دردِ عصبی”.
علائم جسمانی و بیماری های متأثر از درگیری سیستم اعصاب و روان که به آنها جسمانی سازی (somatization) یا اختلالات روان تنی (psychosomatic disorders) می گویند، امروزه به یکی از شاع ترین اختلالات روانپزشکی تبدیل شده است و ردِ پای آن در بیماری های مختلفی چون میگرن، سردردهای تنشی، سندرم روده ی تحریک پذیر، ام اس، بیماری های اتوایمیون و حتی اختلالات خوردن همچون پرخوری و چاقی مشهود است.
یکی از نقاط مشترک در مبتلایان به اختلالات سایکوسوماتیک مشکل در تنظیم و ابراز هیجانات است که اغلب منجر به تجربه ی بیش از حد اضطراب و استفاده از مکانیسمهای دفاعی ناپخته ای می شود که روابط فرد با دیگران را بیش از پیش مخدوش می کند.
از جمله عوامل مؤثر در ظرفیت تجربه و تنظیم هیجانات، می توان به چگونگی رابطه با مراقبین اولیه اشاره کرد که به آن روابط ابژه گفته می شود. تحقیقات روانپویشی نقش تجربیات اولیه کودک و کیفیت روابط ابژه در ایجاد نشانه های سایکوسوماتیک را جدی می دانند. آسیب به این روابط، با کاهش عزت نفس و اعتماد به نفس همراه بوده و بر تجربه ی امنیت و میزان دستیابی فرد به استقلال تأثیر میگذارد و از این طریق ظرفیت هیجانی او را کاهش می دهد.
نوعی که مادر ما را در مواجهه با استرسورها تسکین می دهد همچون الگویی در سیستم اعصاب مرکزی ثبت شده و به الگویی برای مواجهه با هیجانات در ادامه ی زندگی تبدیل می شود. بنابراین زمانی که مادر این روند موفق عمل نکند، فرد در دادمه زندگی برای تنظیم هیجاناتش راهی جز انکار، سرکوب و مکانیسمهای دفاعی غیرسازنده مانند جسمانی سازی نمی داند.
به نظر می رسد افرادی که در کودکی طرد، سرزنش یا خجالت زدگی را تجربه کرده اند بیش از سایرین درمعرض ابتلا به اختلالات سایکوسوماتیک قرار دارند. از آنجا که این افراد به کارامدی و شایستگی خود شک دارند، نمی توانند احساسات خود را بیان کرده و برای خودداری از مواجهه با احساساتشان مغز ناهشیار به سیستم اعصاب اتونوم پناه می برد. سرکوب یا بیان ناکافی احساسات منفی چون خشم، نفرت، کینه، غم و اضطراب، در نهایت در بدن تخلیه شده و به شکل دردهای جسمانی و احشایی بروز می یابد.