مدت زیادیه که میشناسمش، چند ساله که تقریباً هر هفته میاد برای رواندرمانی؛ اوایل به شدت مضطرب بود، و زمان زیادی از جلسه مون به تنظیم اضطراب می گذشت، اغلب مستأصل بود، چی بگه، چطور شروع کنه؟! گاهی به شدت افسرده و گاهی خسته و کم حرف. گذشته ی پر دردی داشت که به تدریج با هم ازش عبور کردیم. پدر سخت گیر و پرخاشگری که فحاشی و کتک کاری غالب ترین سبک ارتباطیش بود، و مادر منفعلی که با سکوت، مهر تأییدی بر پرخاشگری های پدر می زد. اگرچه خیلی وقت بود مستقل زندگی می کرد، اما سایه ی گذشته اجازه نمیداد لذت زندگی را تجربه کنه. در برقراری و حفظ ارتباط با دیگران مشکل داشت. زنی بود که نه با زنها کنار میومد و نه در دنیای مردانه پذیرفته میشد. هیچ هدف خاصی نداشت، گه گاه با پوچی و فکر خودکشی دست و پنجه نرم می کرد و به سختی بیش از 6 ماه در شغلی دوام می آورد. زمان زیادی با هم کلنجار می رفتیم، تا از نگاه تک بعدیش آگاه بشه. دنیایی که اوایل فقط سیاه و سفید بود، بتدریج به واقعیت نزدیک شده بود. اخیراً منسجم تر فکر می کرد، راحت تر به احوالش آگاه میشد، و حتی به آینده فکر می کرد.
امروز، متفاوت تر از همیشه ست. سرحال و پر انرژی. شور زندگی در نگاهش موج می زنه. با اشتیاق از اتفاقاتی که طی هفته ی گذشته براش افتاده صحبت می کنه. یهو چشماش برق می زنه، مثل بچه ها، با شوق کودکانه ای میگه: ” راستی، من دو کیلو وزن کم کردم. می دونی برای زنی به سن من، کار ساده ای نیست”.
رد کلمات در ذهنش روشن میشن، سکوت عمیقی بینمون برقرار میشه، با یه لبخند محو، بغضی از آگاهی، و نفسی که هردو می فهمیم چرا حبسه. هر دومون شگفت زده ایم از کلمات جادویی که شنیدیم؛ کلماتی از جنس پذیرش واقعیت.
اشکهاش جاری میشه. این اولین باریه که خودش را زن خطاب می کنه. هویتی که پذیرفتنی نبود. نه در فکر، نه در رفتار و نه حتی در ذهن، و حالا، بعد از چند سال، بالاخره با خودش کامل شده. با آسیب هایی که هویتش را چندپاره کرده بودند. انسجامی که کمک کرده با واقعیت رو به رو بشه، واقعیت زندگی، عمر، سن و سال، و حتی مرگ. می تونه خودش را همان طور که هست ببینه و بپذیره. زنی که سن و سالی ازش گذشته، و شاید قادر به انجام هر کاری نباشه.
انکار، همه توانی و دوپاره سازی، مکانیزمهای دفاعی که حضورشون هر روز کمتر از قبل شده تا جایی که ظرفیت پذیرش “خود” و واقعیت شکل بگیره. ترکیب اشک و خنده، شوق موفقیت را در لحظه مون جاری کرده. لحظه ای از تلاقی حال و گذشته، برای کامل شدن با هرانچه هست و نیست.
وقتی در ارتباط آسیب می بینیم، ذهن ، بخش های از واقعیت را حذف می کنه. به این ترتیب ارتباط ما با واقعیت قطع میشه تا درد کمتری احساس کنیم. اما این عملکرد ذهن در دوران کودکی می تونه به بخش های مهمی از ساختار روانی ما آسیب بزنه، که یکی از مهمترین این آسیب ها از بین رفتن انسجام هویته. در این حالت فرد به حال و احوالش آگاه نیست و به جای مالکیت افکار و احساساتش، دیگران را عامل حال و احوال درونیش می دونه. چندپارگی هویت باعث میشه فرد قادر به درک واقعیت خودش و دیگران نباشه و دنیا براش تصویر سیاه و سفیدی از بدی مطلق یا خوبی مطلق باشه.
زمانی که ارتباط والدین در دوران کودکی از ثبات نسبی برخوردار نباشه، ذهن سازی و ذهن خوانی به درستی انجام نشده و کودک قادر به همانندسازی کامل با والدین نخواهد بود. نقص در همانندسازی مانع از شکل گیری تصویر کاملی از واقعیت در ذهن کودک شده، و ادراک کودک از واقعیت چندپاره می شود. چنین فردی در بزرگسالی قادر به درک کامل واقعیت با تمام خوبی ها و بدی هایش نخواهد بود و این انکار واقعیت مانع از ارتباط مؤثر وی با دیگران و جهان هستی خواهد شد. در این حالت فرد انتظاراتی دارد که با واقعیت روابطش تطابق نداشته و لذا براورده نخواهد شد و این ناکامی و احساس خشم ناشی از آن در گذر زمان منجر به درماندگی و افسردگی می شود. انکار واقعیت، مانع از تجربه ی شرایط بیرونی همانطور که هست شده و به همین دلیل فرصت تصمیم گیری مناسب و تغییر را از فرد سلب می کند. بنابراین فرد در رنجی گرفتار می شود که نه به عامل به وجود آورندش آگاه است و نه به چگونگی رهایی از آن. یکی از کارکردهای ایگو (بخش اصلی ساختار شخصیت در رویکرد فروید، که معادل مفهوم بالغ در روانشناسی تحلیل رفتار متقابل است) واقعیت سنجی و پذیرش واقعیت است. تجربه ی احساسات یکی از راه های تقویت کارکرد ایگو است که در طی رواندرمانی و در ارتباط با رواندرمانگر تسهیل می شود. رواندرمانگر کمک می کند تا مراجع به جای اجتناب ناهشیار از احساساتش، به مکانیزمهای دفاعی که برای این اجتناب به کار می برد آگاه شده و با هیجاناتش مستقیم و بی واسطه رو به رو شود تا ظرفیت تجربه و تنظیم انها در وی شکل بگیرد. ماحصل این فرایندف تقویت کارکرد ایگو و بهبود پذیرش واقعیت توسط فرد است که امکان انتخاب، تغییر و رهایی را برای وی به همراه دارد.