از مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست میاد، تقریباً 5 سالشه، پر از اضطرابه، حرف نمی زنه، نگاه مبهوتش به زمین دوخته شده؛ به زحمت، عروسک، کیف و چندتا مداد را با دستهای کوچیکش نگه داشته؛ صداش می زنم، از جا می پره ومدادها می ریزند؛ مدادها را جمع می کنم، رو به رویش مینشینم، سعی می کنم در چشمهایش نگاه کنم، در تکاپو برای دزدیدن نگاهش، یک لحظه نگاهمان به هم تلاقی می کند، فرصتی برای تجربه ی همدیگر، چند ثانیه به چشمهایم زل می زند و با صدای خانم مربی، خلوص همراهی مان تمام می شود. چند هفته ی بعد دوباره همدیگر را می بینیم، به طرفم می دود، تکه ای بیسکوییت خرد شده در دستهایم می گذارد و این بار بدون تأمل به چشمهایم خیره می شود؛ انگار در نگاهم دنبال چیزی می گردد، چیزی از جنس خودش؛ زمان بین ما متوقف می شود و من فرصت پیدا می کنم بخشی از جریان ناتمامی باشم که به حکم تقدیر متوقف شده بود، جریانی از جنس معنا، معنای زندگی؛ معنایی که در نگاه مادر شکل می گیرد.اروین یالوم، کتاب “مامان و معنای زندگی” را با این جمله شروع کرده است: “مامان، مامان، چطور به نظر می رسم؟”اولین بار که این جمله را خواندم، مدت زمان زیادی از بیان آن نمی گذشت؛ شاید به کوتاهی چند ساعت؛ برای سخنرانی دعوت شده بودم، در حالی که به متنی که آماده کرده بودم، فکر می کردم از مامانم می پرسیدم: “مامان، ببین، این لباس خوبه؟ چطور به نظر می رسم؟”بعد از کتاب مامان و معنای زندگی، انگار گوشهایم به نجوای کلمه ی “مامان” تیز شده بود. در تکاپوی زندگی، مامان ها را می دیدم که با سبک و سیاق خودشان معناهایی از جنس نگاه و آینده خلق می کردند؛ “مامان، ببین نقاشیم قشنگ شده؟”؛ “مامان، ببین چی ساختم؟”؛ “مامان، ببین قدم به اوپن آشپزخونه می رسه!”؛ و نگاه هایی از جنس شوق، عشق و گهگاه، خستگی؛ و گاه مادرهایی که آنقدر در درون پر غوغایشان اسیر بودند که نگاهشان به سردی سایه بود. سایه هایی که درونی می شد تا معنای مبهمی را در فردای یک زندگی به تصویر بکشد.مامان و معنای زندگی با من همراه شد تا آشنایی با ملانی کلاین و مکانیزم درونی سازی که به عنوان مکانیزم اصلی شکل گیری شخصیت معرفی می کرد. تصویر مادری که از بدو تولد، همراه با مکیدن اولین جرعه ی شیر، درونی می شود تا احساس خوب بودن و ارزشمند بودن را تثبیت کند. ابژه ای که بودنش برای شکل گیری شخصیت و “خود” لازم است، و مهم نیست چقدر خوب باشد، به قول وینی کات، به قدر کافی، کافی است. داشتن یک مادر خوب به قدرکافی، لازم است تا مدارهای تنظیم هیجان در مغز رشد کنند و فرد توانایی خودتنظیمی پیدا کند. معنایی که شکل گیری آن بدون مادر، امکان پذیر نیست. نقشی که بیون، به زیبایی برای مادر به تصویر کشیده است؛ مادردر نقش یک ظرف (Container)؛ مادری که مثل ظرف برای هیجانات کودک عمل می کند؛ و آنچه هست از خوب و بد، تلخ و شیرین، غم و شادی و حتی عشق و نفرت را دریافت می کند، تعدیل می کند و کودک را علیرغم هر آنچه هست و بیان می کند، می پذیرد و به آغوش می کشد. مادر، حضوری که همواره احساس خوب بودن و دوست داشتنی بودن را هدیه می دهد تا کودک بتدریج باور کند دنیا خیلی هم ناامن نیست، می شود عاشق بود و عصبانی هم شد، می توان بعد از هر شکستی همچنان امیدوار بود و پیروز شد. خوب بودن و امیدی که از نگاه مادر آغاز می شود، نگاهی پر عشق، تأیید کننده و همراه. نگاهی که فوناگی با عنوان “Mentalization” یا همان “ذهن خوانی” یاد می کند. یعنی درک و انعکاس احساسی که از دیگری دریافت می شود؛ توانایی تفکر و ادراک دیگری؛ نگاه مادرانه ای که می آموزد، “من می فهمم چه احساسی داری و اجازه می دهم تو هم بفهمی چه احساسی دارم”. وقتی با چشمهای خیس، به سمتش می دوی و انگشت زخمی ات را به طرفش می گیری، می توانی انعکاس دردی که می کشی را در نگاه مادرانه اش ببینی. مکانیزمی که پایه و اساس همدلی است. مادر، کسی که با نگاهش در هر لحظه از زندگی، به تو نشان می دهد که دردت را می فهمد و می توانی در آغوشش تسکین یابی؛ تسکینی که در ذهنت درونی می شود و همواره همراهت خواهد ماند.و اینگونه است که مادر، بخشی از ما می شود تا در تمام عمر از دریچه ی نگاهش به خود بنگریم و معنای خود و زندگی را خلق کنیم. معنایی که در هر حال، به عشق گره خورده و در یک واژه خلاصه می شود: “مادر” .
#بیون